امروز آرام داشت وسایلشو مرتب می کرد دندان بچگی هاشو پیدا کرد و گفت میذارم زیر بالشم تا فرشته ها برام پول بذارن.گفتم آرام!!!!

همین طوری نگام کرد و متوجه شد و بعد گفت شما میذاشتین؟!! گفتم آره. دیگه همین طور نگام می کرداصلا باورش نمیشد.گفتم آرام مگه بچه ای؟الان که دیگه خودت می تونی واقعیت ها رو تشخیص بدی یعنی نمی دونستی ؟! گفت نه.بچم بهت زده شده بود، اصلا باورش نمیشدیه لحظه از خودم بدم اومد که طوری رفتار کردم که هنوز که هنوزه اون متوجه نشده پولو ما میذاریم.چقدر با احساسات و اعتقاد بچه ها اینطوری بازی میشه همیشه:(

آرام اینطوریه که حرفای ما رو خیلی قبول داره مثلا با دوستاش که صحبت میکنه و یه بحثی پیش بیاد و اون نظر ما رو در اون مورد بدونه نظر همه رو هیچ حساب می کنه و نظر مارو با قاطعیت بیان میکنه واین خیلی منو می ترسونه

 

-داشتم آدولف رو میخوندم امروز.چه داستان تلخی داره زود تمومش می کنم

 

امروز تولد مامانم هست.واقعا که مهربون تر از اسفند ماهی وجوود نداره:)


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها