امروز بر خلاف هر روز صبح صبحونه نخوردم با خودم گفتم حالا یه چیزی می خورم دیگه

ساعت 10 این اینا بود که یکم انگور خوردم .

ساعت 11 دیدم یه کم حال ندارم گفتم شاید به خاطر گرسنگی باشه می خواستم از این شکلات ژله ایا بخورم بعد گفتم ولش کن الکی قند مصنوعی به خورد خودت نده چیزی نمونده تا ناهار

سرکار بودم و شلوووغ

یه خانمه وسط صحبت جدی من یهو گفت صداتم قشنگه من :||||||  

اگه منو تو اون لحظه می دید هییچ وقت همچین حرفی نمی زدا تازه از ترس سکته هم می کرد :)

البته خودم می دونستم این بی اعصابی و فشاری که داره به مغزم میاد یه خرده ش به خاطر صبحونه نخوردنه ولی می گفتم به خاطر تماس صبح داییمه که به هم ریختم و  همین طور سفر آبجی اینا که من هنوز نرفته دلتنگشونم :(

ولی 

ولی ساعت 3 ناهارو که خوردم اصلا دنیااا تغییر کرد :)))

آروم شدم و از اون سردرد هم دیگه خبری نبود :)

.

.

.

و این دوباره باعث شد  فکرایی که این چند روزه خیلی منو مشغول کردن دوباره بدتر بیان سراغم:

دیدی  چه موجوداتی هستیم که با یه صبحونه نخوردن  حالمون چی میشه؟؟

تازه اشرف مخلوقات هم هستیم :|


این چند وقته همش به این  فکر می کنم بعد از مرگ چی میشه؟ نمی دونم چرا ( تازه از سن و سال من دیگه باید گذشته باشه تو این سن حداقل تکلیف هر کسی با خودش روشنه :| شایدم از عوارض 30 و چند سالگیه یا ترس و فکر کردن به مرگ چمیدونم )


یعنی واقعا اون دنیا زندگی می کنیم ؟؟

یعنی اونایی که خیلی اعتقاد دینی قوی ای دارن مطمئن هستن که وقتی مردن اون اتفاقاتی که تعریف می کنن میفته یا کسی باز خواست شون می کنه ؟

خدا کنه وجود داشته باشه

این فکرا داره منو به نابودی می کشه

نمی دونم تاثیرات چی می تونه باشه




مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها