جدیدا این فکر خیلی ذهنمو به خودش مشغول کرده که مثلا تو 50 سالگی که دیگه بچه ها بزرگ شدن و خیلی هم بزرگ شدن چیکار می کنم.

بچه ها از الان تقریبا مستقل هستن.نوجوان هستن و دیگه خیلی دوست ندارن مثل بچه ها باهاشون رفتار بشه. از طرفی من رفتار و مشغولیت های ذهنی بچه های هم سن اونا رو می بینم بیشتر بچه ها رو درک می کنم و شاید خیلی وقتا می ترسم.

با اینکه هر دو تاشون دخترن ولی خیلی با هم فرق دارن.آرام عادت داره کوچکترین چیز و حتی بی اهمیت ترین چیزا رو برای ما تعریف کنه ولی فاطمه دقیقا عکسشه و حتی گاهی به آرام میگه دیگه این چیزا رو نباید برای مامان بابا تعریف کنی و با اینکه ما مدام می گیم اتفاقا بهتره که همه چیز رو برای پدر مادرت بگی تا دوستات یا افراد دیگه که خیلی صلاح تون رو نمی خوان و براشون مهم هم نیست.ولی هر چی هم بگیم هر دوتاشون همون طوری هستن که بودن.تغییری نمی کنن.

تو دوران دانشجویی یه دوستی داشتم که کوچکترین چیزها رو برای مامانش تعریف می کرد.تفاوت سنیش هم با مامان باباش خیلی زیاد بود.تا جایی که ما باباشو می دیدیم فکر می کردیم پدر بزرگشه.خیلی برام جالب بود.دیگه دوستی نداشتم که مثل اون باشه.بارها برای بچه ها خاطرات اون روزا رو تعریف می کنم و می خوام ترغیب شون کنم که این طوری باشن ولی نمی دونم چجوریه که انگار شخصیت شون یه چیز از پیش تعریف شده س و حرفام خیلی تاثیری نداره.شایدم رفتار ما طوری بوده که اینطوری ساخته بشن

خیلی وقتا که از خاطرات دوستام برای بچه ها تعریف می کنم بیشتر به این نتیجه می رسم که من تقریبا همیشه دوستای خیلی خوبی داشتم و تو جمع دوستان شاید من ار همه بدتر بودم.ولی این همیشه مدنظرم بود و سمت آدمایی که به نظرم آدمای خوب و درستی نمیومدن نمی رفتم.ولی بچه های خودمو می بینم به این چیرها دقت نمی کنن.گاهی میگم مثلا من از فلان دوستتون خیلی خوشم نمیاد و رابطه تون رو باهاش خیلی صمیمی نکنین ولی اونا جوابای خودشونو دارن مثلا میگن ما فقط در روز شاید اونو چند دقیقه بیشتر نمی بینیم ولی چیزهایی که ازش تعریف می کنن مشخصه که تو همون زمان شاید کم تاثیر بیشتری روشون داشته تا مثلا یه دوست خوبی که حتی تمام ساعت مدرسه رو پیشش میشینن

 

50 سالگیم رو تصور می کنم که بچه ها حتی اگر ازدواج هم نکرده باشن دیگه زندگی مستقل خودشون رو دارن و دلم می گیره.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها