روزمرگی..



تا  1 شیفتم
حسی که الان دارم تنهاییه راست میگن آدما همیشه تنهان
تو اینطور موقعیت ها بیشتر خودشو نشون میده
همه به کار خودشون مشغولن  
نه هیچ کسی وقت داره که باهاش حرف بزنی نه واقعا انتظاری هست همه کار دارن
کاش منم سرکار نبودم دلم گرفت :(


چقدر تلخ بود کتابو میدیدم میخواستم ازش فرار کنم :(

از کتابخونه امانت گرفته بودم و دوبار تمدید کردم از ی طرف نصفشو که خوندم دیگه نمیخواستم بخونمش و از طرف دیگه نمیخواستم کتاب رو کامل نخونده تحویل بدم تو این دو روزه تمومش کردم خوب شد کامل خوندمش

چقدر گریه کردم برای مرگان و هاجر


ولی میدونم ما آدما قدرت تحملمون بالاس وقتی چاره ای نداری ، نداری دیگه


همسرم بیرون از خونه منتظرم بود رفتم بیرون حواسم به اون چند تا مردی که روبرو تو ماشین نشسته بودن نبود یعنی اصلا ندیدمشون
چشمتون روز بد نبینه همسرم بیچاره کرد منو که چرا موهام اومده بیرون و اینا دیدن! 
جالبه بدونین که خانواده همسر خیلی راحتن و دختراشون برای پوشش و آرایش تقریبا هیچ محدودیتی ندارن :(
تا یه مدت غر میزد مامانم که متوجه شد بهش گفت حالا بازم خوبه خشگل نیست :|



امروز هم رفتیم روستا .پیرمرد همسایه بابابزرگ روز اربعین به رحمت خدا رفته بود چقدر از شنیدنش ناراحت شدم همین هفته ی پیش دیدمش و باهاش احوالپرسی کردم :(
نزدیک به 100 سال رو داشت و خودش از همسرش که خونه نشین شده بود پرستاری میکرد
داداشم میگفت خود پیرمرد تعریف میکرده که هیچ کدوم از دوستا و هم دوره ای هاش دیگه نیستن همه رفتن


روستا بودیم.
با همسر و داداش رفتیم کوه باد خیییلی شدید بود چند بار نزدیک بود بیفتم.
 باد بدتر شد منم فقط چشمامو بستم و وایسادم حس کردم باد تموم شد ولی صداشو هنوز میشنیدم
چشامو بازکردم و دیدم داداشم روبروم وایساده
اینم از فوائد داداش 100 کیلویی :)

+ امشب هم از ساعت 8شب تا 1 شیفتم دیر رسیدم و با نیم ساعت تاخیر لاگین کردم ولی ساعت کاری خوبیه معلومه مردم هنوز از سیزده بدر برنگشتن یا خستن و زود خوابیدن :)

چند روز که پیش که با همسر  رفته بودیم فروشگاه یکی از نیروهاشون که یه پسر جوونی هم بود داشت قفسه ها رو مرتب میکرد  دیدم دختری که تازه شده ارشدشون اومد و یه تذکری بهش داد و پسره گوش نداد رد شدیم و دوباره که از همین طرف برگشتیم دیدیم دختره با یه چیز خط کش مانند فی داره میزنه به پسره جدی نگرفتیم و بعد از یه مدت که مشغول بودیم دیدیم واقعا داره پسره رو میزنه من فقط نگاه میکردم باورم نمیشد بعد هم از سرو صدای اونا مدیرشون اومد و به پسره با تندی گفت برو فردا هم تماس بگیر بهت بگم چیکار کنیمنی که معمولا تا به من ربطی نداشته باشه حرفی نمیزنم رفتم پیش به اصطلاح مدیرشون و اعتراض کردم هم به رفتار خودش و هم دختره برگشته میگه شما فقط الانو دیدی نمیدونی که ما چی میکشیم از این چ حرف مسخره ای واقعا ! کارگره دیگه اگر خوب کار نمیکنه یا گوش نمیده خوب اخراجش کن حق ندارید که اینطوری جلو این همه مردم باهاش رفتار کنید فهمیدم که واقعا ذاتمون وحشیه فقط آبی نمی بینیم :(
همسر همکارم  که یه دختر تقریبا یک ساله داره  تصادف کرده و حالش خیلی بده با تمام وجودم آرزو میکنم حالش خوب بشه چقدر موجودات ناتوانی هستیم
پسر خواهرم 18 روزش شد :) دیروز هم تولد آبجی بود ولی ما اینقدر درگیر بچه ایم که خودشو یادمون رفت  آخر شب فقط یه تبریک ساده بهش گفتیم :|
بالاخره بعد از سال ها دزیره رو تموم کردم :)) نمیدونم چرا وسط کار ازش خسته شدم و ولش کردم واقعا خوشحالم که دیگه جلو روم نمی بینمش :)

امروز بر خلاف هر روز صبح صبحونه نخوردم با خودم گفتم حالا یه چیزی می خورم دیگه

ساعت 10 این اینا بود که یکم انگور خوردم .

ساعت 11 دیدم یه کم حال ندارم گفتم شاید به خاطر گرسنگی باشه می خواستم از این شکلات ژله ایا بخورم بعد گفتم ولش کن الکی قند مصنوعی به خورد خودت نده چیزی نمونده تا ناهار

سرکار بودم و شلوووغ

یه خانمه وسط صحبت جدی من یهو گفت صداتم قشنگه من :||||||  

اگه منو تو اون لحظه می دید هییچ وقت همچین حرفی نمی زدا تازه از ترس سکته هم می کرد :)

البته خودم می دونستم این بی اعصابی و فشاری که داره به مغزم میاد یه خرده ش به خاطر صبحونه نخوردنه ولی می گفتم به خاطر تماس صبح داییمه که به هم ریختم و  همین طور سفر آبجی اینا که من هنوز نرفته دلتنگشونم :(

ولی 

ولی ساعت 3 ناهارو که خوردم اصلا دنیااا تغییر کرد :)))

آروم شدم و از اون سردرد هم دیگه خبری نبود :)

.

.

.

و این دوباره باعث شد  فکرایی که این چند روزه خیلی منو مشغول کردن دوباره بدتر بیان سراغم:

دیدی  چه موجوداتی هستیم که با یه صبحونه نخوردن  حالمون چی میشه؟؟

تازه اشرف مخلوقات هم هستیم :|


این چند وقته همش به این  فکر می کنم بعد از مرگ چی میشه؟ نمی دونم چرا ( تازه از سن و سال من دیگه باید گذشته باشه تو این سن حداقل تکلیف هر کسی با خودش روشنه :| شایدم از عوارض 30 و چند سالگیه یا ترس و فکر کردن به مرگ چمیدونم )


یعنی واقعا اون دنیا زندگی می کنیم ؟؟

یعنی اونایی که خیلی اعتقاد دینی قوی ای دارن مطمئن هستن که وقتی مردن اون اتفاقاتی که تعریف می کنن میفته یا کسی باز خواست شون می کنه ؟

خدا کنه وجود داشته باشه

این فکرا داره منو به نابودی می کشه

نمی دونم تاثیرات چی می تونه باشه




چند روزه با مامان اومدیم روستا

من که عاشق اینجام و خییلی بهم خوش می گذره .

چند روز پیش که مامانم میخواستن کاسنی بچینن برای اینکه عرقشو بگیرن همراهشون رفتم و چیدیدم حس خیلی خوبی داشت ولی اینجا آدم خیلی زود خسته میشه چون خیلی باید زحمت بکشی برای کارهایی که به نظر ساده میان

مامانم میگه همیشه می گفتن کار تو باغ برکت داره هم اون برکت حاصل زحمت و هم برکت سلامتی

انجیر چیدیدم بهش میگن انجیر کوهی خییلی عالین این انجیرها و سالم و 99/98 درصد ارگانیکرفتیم نزدیک کوه سراغ درختایی که هیچ کس نمیره و آخر هم میوه هاشون یا میریزن یا نصیب حیوونا میشن.

از یه لحاظ دیگه هم اینجا رو خیلی دوست دارم تحرک زیادش مجبوری زیاد کار کنی حتی به خاطر یه کار ساده باید فعالیت زیادی داشته باشی مثلا چون هنوز سیستم لوله کشی قطره ای اینجا هنوز آماده نشده باید با آب پاش آب بدی به درختا زیاد وقت می گیره ولی لذت بخشه

راست میگن ماها خیلی سخت کوشیم من خودمو و مامانمو نگاه می کنم تو این چند روز خییلی فعالیت داشتیم فعالیت هایی که  کسی که ساکن یه شهر خوش آب و هواس و هیچ وقت حتی پاشو  تو کویر نگذاشته اصلا درک نمی کنه

 

- دیشب خواب دیدم دارم میرم خارج از کشور برای زندگی چقدر استرس داشتم جالب بود که وقتی رفتم فرودگاه همه بچه های فامیل که همسن من هستن با حداکثر یکی دوسال اختلاف هم داشتن راهی می شدن خیلی خوشحال بودم ولی می ترسیدم آخر هم از استرسش نصف شب ازخواب پریدم به خودم گفتم بخواب ظرفیتشو نداری با خودم ببرمت :| فقط یادمه با خودم می گفتم کاش طبل حلبی و شهر ها رو با خودم آورده بودم تموم می کردم :))))

 

- دیشب دیدم تو گروه یه آرایشگاه اد شدم گفتم شاید یه آشنا منو اد کرده آدرسو چک کردم اردبیل بودآخه من !! اردبیل!!!گروه !! ولی خداییش قیمتاش خییلی مناسب بود قصد دارم به امید خدا  بلیط بگیرم یه سر تا آرایشگاهه برم برگردم صرف می کنه :||||

برای رنگ مو :| که همسرم مخالفشه :|| بهش گفتم میخوام رنگ کنم آخه سیا هم شد رنگ بعد هم گفتم  می رفتی یکی رو می گرفتی که دوست نداشته باشه موهاشو رنگ کنه میگه یکی رو گرفتم که موهاش مشکی باشه دیگه  :||||

ولی من تا حالا اردبیل نرفتم اصلا نمی دونم چرا ما فقط سالی یه بار میریم شمال اونم فقط تنکابن از بس آب ندیده ایم همون برامون کفایت می کنه :| ولی این همه شهر داریم تو ایران که اینقدررر قشنگن و ما نمیریم :||

تازه امسال که تصمیم گرفتم مرخصی هامو فقط توی روستا باشم به احتمال خیلی زیاد اون سفر همیشگی رو هم نمیرم :)

 

 

 


دیشب بعد از 8 که کارم تموم شد می خواستیم یه جایی بریم که ماشین نداشتیم. چند شب بود که یکی از همسایه ها که چند تا خونه با ما فاصله داره مراسم روضه داشت و کوچه هرشب شلووغ دلم گرفت اصلاتصمیم براین شد چون فعلا نمی تونیم جایی بریم ما هم بریم خونه ی همسایه جدید که مراسم روضه دارن. ما که وارد شدیم یه هم تازه رفت بالا و شروع کرد به صحبتحرفاش خیلی خوب بود یعنی من دوست داشتم همش درباره مراقبت از سلامتی و بدن و طب سنتی و این چیزا حرف می زد.چقدر به افراد مسن توصیه کرد برای جلوگیری از بیماری هایی مثل دیابت و .

واقعا آفرین داشت ابن کارش

نفر بعدی هم که رفت بالای منبر اصلا نبود مشاور بود و استاد دانشگاه که بیشتر درباره ی نوجوان ها و در کل خانواده حرف میزد خیلی هم دوستانه با بچه ها حرف میزد و خیلی ازش استقبال شد

صاحب مراسم هم آخر مراسم به بچه های کوچیک حاضر تو مراسم لپ لپ و به بزرگترها دفترچه یادداشت و خودکار هدیه داد.

 

مراسم شون هم یادبود شهیدشون بود

خلاصه که خیلی برام جالب بود خدا خیرش بده بنده خدا رو


دیروز دوباره به علت تغییر صف کاری ( اشتراکی با صف قبلی) مجبور شدم برم شرکت.

یکی از همکارا  که یه صف دیگه س و من اولین بار بود می دیدمش ازم سوال کرد متاهلی گفتم آره گفت آخیش راحت شدم گفتم چراااا گفت آخه اینجا از هر کی پرسیدم متاهلی گفت نه دیگه حس بدی داشتم :)

گفتم تازه بچه هم دارم بیشتر ذوق کرد گفت وای مثل من.

گفتم به جای بقیه بیا هر روز از من بپرس که تو ذوقت نخوره :)))


28

گاهی فکر می کنم مسئولین ما تا هر چی هست رو بر ندارن با خودشون و خانوادشون ببرن خیال شون راحت نمیشه!

همینه که ولمون نمی کنن :(

روزی رو تصور می کنم که همه رفتن فقط چند تا کارگر باقی موندن اونم برای اینکه آقایون یه کسی رو داشته باشن که بتونن ایرانو باهاش خالی کنن و بفروشن :|:(((


دیروز دوباره مجبور شدم برم شرکت.

یکی از همکارا  که یه صف دیگه س و من اولین بار بود می دیدمش ازم سوال کرد متاهلی گفتم آره گفت آخیش راحت شدم گفتم چراااا گفت آخه اینجا از هر کی پرسیدم متاهلی گفت نه دیگه حس بدی داشتم :)

گفتم تازه بچه هم دارم بیشتر ذوق کرد گفت وای مثل من.

گفتم به جای بقیه بیا هر روز از من بپرس که تو ذوقت نخوره :)))


دیشب یه آقایی تماس گرفته بود سوال می کرد هنوز مشکل حل نشده ؟ گفتم نه. گفت پس شما چرا تو این سرما اومدین سرکار؟ :)

یه خانومه می گفت چرا واتس اپ من وصل نمیشه گروه مدرسه بچه م تو واتس اپه و هزار تا غر زد.البته تماسای اینجوری زیاده دیگه

یادم اومد اون موقعی که تلگرام فیلترشد  یزد رو جواب می دادم (الان شیراز) یه آقایی تماس گرفته بود و گفت چرا تلگرامم قطعه وقتی گفتم فیلتر شده گفت ببخشید به خدا، من خانومم تو گروه بسیج محله مون عضوه و هر چی چک می کرد وصل نمیشد دیگه مزاحم شما شدم می خواستم بگم چه دلیلی داشت توضیح بدی.:)

 

-ازدیروز هم اطلاع دادن که دیگه اینقدر تاکید نکنید مشکل از سمت شورای امنیت ملیه بگید مشکل خارج از اختیار شرکت ماست. فایل صوتی شون هم تغییر دادن.بیشتر به خاطر درخواست های جبران خسارت اینطور اعلام می کردیم.

 

-همکارم می گفت باورم نمیشه مردم اینقدر از سایت داخلی هم استفاده می کنن.خوب یکی اینکه چاره ای ندارن و دیگه این که بعضی سایتا همیشه پربازدید بودن. خیلیا هم مشکل دارن تو باز کردن سایت داخلی که فقط dns ست میشه و ریست پورت و کیل ای پی.

بعضیا هم هنوز درک نکردن گوگل کار نمی کنه یعنی چی مثلا میگن هر چی سرچ می کنم بانک ملت برام باز نمی کنه:|

 

-دیشب اعلام کردن سه تا از مرکز مخابراتی های شیراز هم آتیش گرفته و حالا معلوم نیست مردم باید تا کی صبر کنن تا تجهیزات جدید نصب بشه و بتونن استفاده کنن.فکر کنم شهر ما تو این اوضاع آروم بوده نسبتا. شایدم بعدا متوجه بشیم اینطور نبوده.

 

 

 

-


دیشب یکی از همکارا گذاشته بود : "بازگشت از تور رایگان کره شمالی" :) دقیقا.دقیقا حس منم همین بود.

 

- واقعا دلم میخواد هر جا برم برای زندگی به جز اینجا:| دیگه تحمل سخت تر شدن روزبه روز زندگی رو ندارم :( به دخترا می گفتم چقدر دلم میخواد مثلا تو اروپا به دنیا اومده بودم آرام میگه کاش منم روسیه به دنیا اومده بودم.گفتم چرا روسیه؟! گفت از جام جهانی تا حالا همش دلم میخواد برم روسیه. :)

 

- دیروز مثل جمعه های دیگه می خواستیم بریم روستا که مامان گفت اعلام کردن جاده هاشون برفی ان و نرفتیم .اینجا که آفتاب بود.شدید :|

حیف که نرفتیم. به پیشنهاد من رفتیم مرکز شهر چون هم روز جمعه خلوته و هم شاید کتابفروشی باز باشه و بتونم کتاب بگیرم.

رفتیم و خلوت بود منتها هیچ کدوم از کتابفروشی ها باز نبودن به جاش تا دلت بخواد شیرینی سازی و ترمه و حتی کله پزی هم سر ظهر باز بود. :|

 

-امروز تولد داداش کوچیکه هست ولی من تا 10 شیفتم.آبجی اینا هم که نیستن. قرار شد مامان فردا شب یه تولد کوچیک براش بگیره.:)

 

 

 

 


دیروز دخترا می خواستن با دوستای مدرسه شون برن سینما ولی من موافقت نکردم و نرفتن.بهشون گفتم صبر کنین خاله مریم که اومد با دوستاتون هماهنگ کنین و با اون بریم که خیال منم راحت باشه . من و نی نی هم یه دل سیر دیدن می کنیم.:)

دورهمی همکارای خودمم دیشب بود که من نرفتم.دورهمی خونه ی قدیمی یکی از همکارا بود و خیلی جای عالی ای بود.( تو عکساشون دیدم.)

 

 


یوقتایی که خیلی استرس دارم یا حالم خوب نیست به خودم میگم نگاه کن این زمین این طبیعت این آدما این کوه این در این دیوار این آسمون اینا همه و همه می تونن باشن و تو نباشی. نباشی و هیچ تغییری تو عالم ایجاد نشه. تو اون لحظه آرومم می کنه خیلی.ولی نمی دونم چرا این دور رو تکرار می کنم باز.:(


امسال نسبت به این چند سال از خونه تیم راضی ترم،شایدم یکی از دلایلش همین کرونا باشه که باعث شد بچه ها تعطیل باشن و کمتر بیرون بریم و بیشتر به کارا برسیم.خودمم مرخصی زیاد دارم ولی چون مرخصی نمیدن تا اونجا که میشد و همکاران قبول می کردند جایگزین گذاشتم و به کارام رسیدم :)

 

ولی چرا من از کرونا خیلی نمی ترسم؟!شاید چون فکر می کنم احتمال این که دچارش بشم و باعث مرگم بشه کمه:| البته هم برای خودم و هم اطرافیانم

 

همیشه می گفتم تو این خونه کوچیک نمیشه هیچ چیز رو تغییر داد ولی خوب امسال فهمیدم میشه، فقط باید یه ذره خلاقیت به خرج بدی.

دفتر خاطرات دوران راهنماییمو پیدا کردم .یه سررسید که یادمه یه مدت خودمو مجبور می کردم هر شب خاطرات روزانه مو داخلش بنویسم:)

اول بچه ها دیدن و یه مقداریشو خونده بودن.حالا تو بعضی موارد که میگم این کارو کنید یا این کارو نکنید میگن خودتم همین طوری بود :|

دیگه کاری به سر من آوردن که تصمیم گرفتم دفترمو نیست و نابود کنم :))

 

 


پیش بینی وضعیت جوی استان در چند روز آینده :

طی امشب همچنان سرما و یخبندان در مناطق کوهستانی 

طی جمعه 16 اسفند و شنبه افزایش دما

از عصر شنبه تا اواخر یکشنبه افزایش ابر، گاهی وزش باد شدید با احتمال گرد و خاک،  بارش پراکنده ( در ارتفاعات احتمال رگبار برف) پیش بینی می شود. 

 

بازم اسفند و گردوخاک.اَه:|

همسر میگه چرا تو همیشه داری انتظار داری آب و هوای اینجا تغییر کنه؟! می گم نمی دونم!! :)


امروز من و همسر رفته بودیم روستا.چند تا قلمه از بعضی درختا جدا کرده بودم و کاشتم.دیگه جا برای درخت نداریم ولی چون علاقه دارم و قلمه هم معلوم نیست بگیره یا نگیره کاشتم دیگه.تازه بعد هم میشه جابجاش کرد یا بدی به کسی که فضاشو داره و میخواد بکاره.البته پارسال حدودا 10 تا قلمه انگور کاشتم که همشون سبز شدن:)همسر اونجا حالش بد شدسردرد میگرنی داره کم کم حالت تهوع هم اضافه شد دیگه ترسیدم و راه افتادیم بچه ها هم تو خونه تنها بودنبه همسر گفتم بگیر تخت بخواب تو ماشین تا برسیم خونه وخدا رو شکر تا رسیدیم حالش بهتر شده بود.

من گفته بودم از کرونا زیاد نمی ترسم ولی امروز مشاهده کردم شجاع تر از من هم هستن که تو خیابون شیرکاکائو داغ میدن تو لیوان یه بار مصرف :| من تو این چند روزه دلم پر می کشه برای پسر خواهرم که یه دل سیر بغلش کنم ولی حتی خونه هم نمیریم.جاهای شلوغ هم فقط برای کارهای ضروری.

یه نکته جالب دیگه این بود که تو مسیر هر مغاره ای رو نگاه کردم باز بود حتی آرایشگاه مردونه ولی مثلا کتابخونه تعطیل بود و نوشته بود همزمان با تعطیلی مدارس تعطیله تاره اونم کتابخونه ای که من هر وقت میرم به جز خودم کسی اونجا نیست:||

امروز جاهای بیشتری رفتم و توی شلوغی بودم و راستش حس می کنم کرونا گرفتم:|یک ماهی هست که سرما خوردم و سرفه م خوب نشده هنوز.دیروز هم یه جایی خوندم که کرونا علاوه بر ریه به قلب هم آسیب می زنه امروز هم خوندم تو استان ما وضعیت خوب بوده ولی احتمالا تا چند روز آینده جهش آماری داشته باشیمیعنی به هر چی اعتراف کنم روزگار کاری بسرم میاره یه روز نشده نادم و پشیمون از حرفم برگردم :)

یه اتفاق خوب امروز این بود که کتابی رو که سرچ کرده بودم قیمتشو و رفتم کتابفروشی بخرمش تا منتظر پست نشم تونستم چاپ قدیم با قیمت خیلی پایین تر بگیرم ولی خداییش به استرس کرونا گرفتن نمی ارزیدآخه هیچ کس ماسک و دستکش اینا نداشت

کاش زودتر تموم بشه این وضعیت.


امروز آرام داشت وسایلشو مرتب می کرد دندان بچگی هاشو پیدا کرد و گفت میذارم زیر بالشم تا فرشته ها برام پول بذارن.گفتم آرام!!!!

همین طوری نگام کرد و متوجه شد و بعد گفت شما میذاشتین؟!! گفتم آره. دیگه همین طور نگام می کرداصلا باورش نمیشد.گفتم آرام مگه بچه ای؟الان که دیگه خودت می تونی واقعیت ها رو تشخیص بدی یعنی نمی دونستی ؟! گفت نه.بچم بهت زده شده بود، اصلا باورش نمیشدیه لحظه از خودم بدم اومد که طوری رفتار کردم که هنوز که هنوزه اون متوجه نشده پولو ما میذاریم.چقدر با احساسات و اعتقاد بچه ها اینطوری بازی میشه همیشه:(

آرام اینطوریه که حرفای ما رو خیلی قبول داره مثلا با دوستاش که صحبت میکنه و یه بحثی پیش بیاد و اون نظر ما رو در اون مورد بدونه نظر همه رو هیچ حساب می کنه و نظر مارو با قاطعیت بیان میکنه واین خیلی منو می ترسونه

 

-داشتم آدولف رو میخوندم امروز.چه داستان تلخی داره زود تمومش می کنم

 

امروز تولد مامانم هست.واقعا که مهربون تر از اسفند ماهی وجوود نداره:)


این چند روزه با توجه به اینکه صد گیگ به اینترنت های خانگی اضافه شده باز هم خط های ما شلوغ شده

و ثبت نام،دوباره آمار ثبت نام هم خیلی زیاد شده

آخه این حجم فقط تا 29 اسفند فعاله و شما اگر الان ثبت نام کنی رانژه خطت سه روز تا یک هفته طول می کشه. اصلا صرف می کنه این ثبت نام؟!تازه اگر همه چیز خوب پیش بره رانژه خط اوکی باشه، لینک بگیری و خودت آشنایی داشته باشی برای نصب چون فعلا کارشناس هم مراجعه نمی کنه.

اکثرا هم بعد از اتمام حجم دوباره تماس می گیرن برای جمع آوری :|

 


یکی از دوستان همکار فرستاده بود که برین تو سامانه  salamat.gov.ir و تو طرح غربالگری کرونا شرکت کنید.من شرکت کردم. کد ملی می خواست و بعد هم مشخصات و آدرس اینا رو نشون داد.چند تا سوال داشت درباره همین علائم کرونا من سرفه خشک رو تیک زدم.بعد هم پیام داد که شما نیاز به استراحت و مراقبت دارید و اگر حالتون بدتر شد و تنگی نفس و گلودرد و تب اینا داشتین مراجعه کنین به مراکز درمانی

تو استان ما این چند روزه میگن خیلی شیوع زیاد شده و ترس همه رو زیاد کرده

من تقریبا یک ماهه سرفه خشک رو دارم. بعد از سرماخوردگی یک ماه پیشم.کارم هم چون فقط حرف زدن پشت تلفن هست وضعیت گلومو بدتر کرده و تقریبا یک ماهه هر روز مایعات گرم و دارو جوشونده می خورم که صدام اوکی بشه و بتونم خوب حرف بزنم

نمی دونم به یه بی حسی رسیدم انگار کرونا دارم و شاید خیلی هم مهم نیست:(


امروز مرخصی گرفتم و با دخترا رفتیم ادامه خونه تیپرده ها رو باز کردیم و شستمشون و تمیز کردن هال و

فرشای کوچولو رو هم همسر زحمت کشیده شسته، بزرگا رو هم شامپو فرش می کشم.

ولی هر چی فکر می کنم می بینم تو خونه نشستن هم خیلی سخته ها اونم تو عید، اگر چه من خودم از روز دوم عید شیفت دارم :|

ایشالا سال خوبی باشه امسال و زودتر از شر این ویروس جدید هم راحت بشیم.

خوشحال بودم که با گرم شدن هوا ویروس کرونا تقریبا از بین میره ولی امروز دوباره یه مطلب خوندم که نفی می کرد.آخه چیکار کنیم کاش اینقدر همه جا بحثش نبود تا حداقل اگر هم قراره با کرونا بمیریم بدون استرس باشه.والا :(

 


صبر کن ای دل پر غصه در این فتنه و شور
گرچه از قصه ی ما می ترکد سنگ صبور

از جهان هیچ ندیدیم و عبث عمر گذشت
ای دریغا که ز گهواره رسیدیم به گور

تو عجب تنگه ی عابرکشی ای معبر عشق
که به جز کشته ی عاشق نکند از تو عبور

در فروبند برین معرکه که کآن طبل تهی
گوش گیتی همه کر کرد ز غوغای غرور

تیز برخیز ازین مجلس و بگریز چو باد
تا غباری ننشیند به تو از اهل قبور

مرگ می بارد ازین دایره ی عجز و عزا
شو به میخانه که آنجا همه سورست و سرور

شعله ای برکش و برخیز ز خاکستر خویش
زان که تا پاک نسوزی نرسی سایه به نور

 

-هوشنگ ابتهاج 


دیروز از ساعت 8 صبح شیفت بودم.بشدت شلوغ بود و سردرد شدم:(

شهر خودمونو که جواب می دادم همیشه به نسبت شیراز خلوت تر بود.شیراز همیشه تماساش زیاده یعنی برای کوچکترین سوالی که براشون پیش بیاد تماس می گیرنالبته جمعیت هم بیشتره :)

یه موردی که جالبه در مورد پاسخگویی شهرهای دیگه اینه که خیلیا چون نمی دونن تماس شون از شهر دیگه پاسخ داده میشه وقتی در مورد مرکزشون سوال می کنیم آدرس میدن که ما متوجه نمیشیم یا بعضیا که تو مناطق خوب و یا بالا شهر زندگی می کنن خیلی تاکید می کنن که ما فلان جاییم مثلا تو شیراز خیلیا میگن ما مالی آبادیم که به گفته ی همکارا مالی آباد بالاشهرشونه:)

بعضیا هم میدونن از چه شهری جواب میدیم. بعضیا نمی دونن و سوال می کنن.بعضیا هم چون متوجه میشن ماشیراز نیستیم معمولا سوال می کنن تهران هستین که من میگم بله چون وقت ندارم تو 5 دقیقه براشون توضیح بدم و البته نیازی هم نیست:)

تهران که بودم یه بار به یه آقایی یادم نیست چی گفتم که گفت خانووووم ما سعادت آبادیم.از لحن گفتنش فهمیدم سعادت آباد کجا می تونه باشه:)

 قم بالاشهر پایین شهرشو تشخیص ندادم ولی یه بار یه آقایی بستنی فروشی داشت و تماس گرفته بود و چون فکر می کرد که ما از قم جواب میدیم دعوتم کرد بستنی فروشی.تازه خیلی هم اصرار کرد که حتما بیاین و خودتونو معرفی کنین.گفتم چشم :)

پیشگامان رو که جواب میدادم به بار یه آقایی از ایلام تماس گرفته بود و خیلی خوش صدا بود آخر تماس خودش گفت من گوینده شبکه استانی خودمون هستم و از صدام تعریف کرد و گفت شما هم تست گویندگی بدین حتما.البته پیشگامان تماسش از سراسر کشور بود و بنده خدا فکر می کرد از تهران جواب میدیم:)

 

دیروز با یه خانومی صحبت می کردم یه آقا پیشش بود یه بار وسط مکالمه به خانومه گفت بهش  بگو صداش قشنگه و دوباره آخر تماس هم گفت بهش بگو صداش قشنگه خانومه مکث می کرد و هیچی نمی گفت :)

 

*آخرین حقوقی که گرفتم حقوق تیرماهه که دو ماه پیش واریز کردن.لعنتیا بدین حقوقمونو دیگه. 

 


پیش بینی وضعیت جوی استان در چند روز آینده :

طی امشب همچنان سرما و یخبندان در مناطق کوهستانی 

طی جمعه 16 اسفند و شنبه افزایش دما

از عصر شنبه تا اواخر یکشنبه افزایش ابر، گاهی وزش باد شدید با احتمال گرد و خاک،  بارش پراکنده ( در ارتفاعات احتمال رگبار برف) پیش بینی می شود. 

 

بازم اسفند و گردوخاک.اَه:|

همسر میگه چرا تو همیشه انتظار داری آب و هوای اینجا تغییر کنه؟! می گم نمی دونم!! :)


دیروز بچه ها کیک لبو درست کردنخیلی خوشرنگ شده بود،خوشمزه هم بود.

تصمیم گرفتیم تو این تعطیلات انواع کیک های مختلف رو درست کنیم.کیک سیب رو چند روز پیش درست کرده بودیم،اونم عالی شده بود.

از کدو حلوایی های روستا دو تا دونه داشتیم و می خواستیم با اونم کیک درست کنیم ولی با اینکه ظاهرش خوب بود بازش که کردیم دیدیم فاسد شده

کیک هویج و اسفناج و میوه و سبزیجاتی که بشه باهاش کیک درست کرد تو برنامه مون هست:)


صبحا که بچه ها پا میشن با شبکه آموزش درساشون رو پیش میبرن تا حدودی.مدرسه شون هم گروه ایجاد کرده برای تدریس معلم ها.بازم خوبه تا حدودی تو درس هستن و خیلی از درس پرت نمیشن.

دیشب همسر لطف کرد پرده هایی رو که شسته بودیم آویزون کرد.هنوز کار زیاد مونده

صبح متوجه شدم که سه روز نانوایی ها و مراکز خرید و تعطیلن.یادم اومده نون نداریم ساعت 7 پاشدم رفتم ببینم بازه یا نه باز بود و خلوت خدا رو شکر.این اطلاعیه ها رو الکی صادر می کنن یا واقعا از اصنافه؟!آخه مگه میشه بگن بسته س بعد باز باشه!!

 

همه این روزا تعطیلن به جز من و همسر که شرکت هامون خصوصی هستن :(

همسر که تازه ساعت کارشون بیشتر هم شده تا میرسه خونه 9 شبه :|

ما هم که وضعیت بدتر شده و با اینکه مرخصی هام همه سوخت میشن نمی تونم مرخصی بگیرم.لعنت.


پسر همسایه مون یه سگ داره و خیلی وقتا که مشغول آموزشش هست همچین نعره می کشه که انگار وسط خونه ما وایساده و داره با سگش حرف می زنه. جالبه بعد از این همه مدت هنوز داره بهش یاد میده بشین و دست بدهدیگه امروز تصمیم گرفتم برم درخونشونو بزنم بگم ببین اگر قرار بود یاد بگیره تو این سال ها یاد گرفته بود میخوای یه چند روز بذارش پیش ما شاید آموزشش تغییر کرد و طفلی یاد گرفت:|

گربه ی مامانم اینا قراره بزودی یه عالمه نی نی به دنیا بیاره.دیشب که رفته بودم روی حیاط خونشون دیدمش.هیچ وقت محلش نمی ذاشتم حالا دیدم بارداره نا خوداگاه نسبت بهش مهربون شدم و با مهربونی باهاش حرف زدم آخه همیشه به نظرم این گربه هه خیلی دوست داشتنی نبود:|

 

-آرام ازم سوال می کنه مامان تو دروغ گفتی تا حالا؟گفتم آره مگه میشه دروغ نگی!

دخترا از همه لحاظ خیلی با هم فرق دارن.فاطمه برام زیاد مادری کرده تا حالا.راست میگن دختر مادرِ پدر و مادرشه :)

آرام فرق داره همش تو فکر درسشه و کارای خودش.

سوالای آرام  همیشه خیلی زیادن و بعضی وقتا می مونی چی بهش بگی ولی همیشه یعنی تو این چند ساله که بیشتر حواسم بهش بوده و بیشتر متوجه رفتارش شدم سعی می کنم واقعیت ها رو بهش بگم تا ذهنش کمتر مشغول بشه.

برای سوالای دینی و چیزایی که تو کتابای مدرسه بهشون آموزش میدن هم بهش تاکید می کنم با عقلت بسنج و باور کن یا کتابای علمی مطالعه کن و بعد چیزایی رو که میگن باور کن.

ولی خیلی سخت شدهبچه ها بزرگ شدن و خودم هنوز نه زیاد:||

 


نمی دونم سی و سه سالگی اینجوریه یا اینکه من دیگه خسته شدم که دیگه خیلی کمتر از گذشته اون صبوری رو دارم و حتی کمتر می تونم با ظاهرسازی خودمو صبور نشون بدم.ولی خوب به این معنی نیست که از خودم ناراضیم:)

سال جدید برای من خیلی خوب شروع نشد البته از نظر کاری میگم.تعطیلاتمو خراب کرد. هر روز شیفت داشتم. شیفتای طولانی تر از روزهای عادی و شلوووغ و ملت شاکی و عصبانی.شاید اولین بار بود که حتی با مشترکین بحث می کردم و منم مثل اونا صدامو می بردم بالا:| می دونم خق دارن ولی من دیگه از تحملم خارج شده بود.فکر کن چندد ساعت پشت سرهم یکریز تماس و مشترک هایی که فقط منتظرن وصل بشن و با دادو هوار شکایت کنن

یکی از تماسام یه آقای مسنی بود که با یوزر پسوردش نمی تونست وارد پنل کاربریش بشه و هر چی می گفتم باز حرف خودشو میزد از 5 مین زمان مکالمه م بیشتر شد  وآخرش هم ارجاع دادم به شکایات.

یه بار دیگه هم یه آقایی بود که هنوز سلام نکرده میگه کاش مرد بودی. من منتظر بودم یه مرد جوابمو بده تا هر چی دلم میخواد بهش بگم.گفتم آقای محترم هر مشکلی داشته باشی به اونی که تماس تو رو جواب میده ربطی نداره.خیلی دلم می خواست بگم برو مستقیم به و ارتباطات حرفتو برن یا برو سرویستو جمع کن.اگر همه این کار رو بکنن مجبوور میشن سرویس خوب به مردم ارائه بدن

یه بار هم یه خانومی تماس گرفته بود مشکل سرعت داشت داشتم خطشو چک می کردم هی سوال می کرد آخر کار که گفتم وضعیت خطت اوکیه ولی مشکل سرعت کلیه شروع کرد به داده بیداد کردن که البته حق هم دارن ولی نه اینکه برای ما داد و بیداد کنن

البته دیروز یه خانوم مهربونی تماس گرفته بود که با اینکه گفتم مشکل کلیه اینقدر قربون صدقه م رفت و هزار بار گفت گلم سال خوبی داشته باشی:)))

مصمم هستم امسالم رو متفاوت بسازم.کارم رو کمتر کنم یعنی اگر براشون امکان داره ساعت کاری کمتری برام بذارن در غیر این صورت کم کم استعفا بدم.دیگه از غر زدن مردم،سنجش مکالمه، ایمیل های مکالمه بالاتر از 5 دقیقه و اعصاب داغونی که روی کل زندگیم اثر میذاره خسته شدمممم و مطمئنم بهترین تصمیم رو دارم می گیرم.

و دیگه اینکه به سلامتی و ورزش بیشتر اهمیت بدم.حتما حتما

مسافرت بیشتر برم. حتی اگر همسر نتونست همراهیم کنه خودم سفرهای یک روزه یا حتی چند روزه برم.

سعی کنم زیاد کتاب بخونم و .

امیدوارم این بیماری کلا نابود بشه هر چه زودتر و سال بهتری رو پیش رو داشته باشیم.:)

 


اولین روز 99 و اولین روز کاری ما هم شروع شد.

چقدر خوبه که کرونا باعث شده از عید دیدنی معاف بشیم :))

عید دیدنی ها اجباری شده و خوشحالم که نباید آدمایی رو که دوست ندارم ببینم:|

گذشته از اون روبوسی که متنفرم ازش و نمیشه هم به هرحال روبوسی نکنی تو عید دیدنی.به قول مهران مدیری اصلا بوس کردن یه چیر شخصیه :||

امروز یه آقایی تماس گرفته بود برای تمدید سرویسش.پیرمرد بود بنده خدا.اول که هی اصرار می کرد شمارتو بده که من قطع شدم مستقیم با خودت تماس بگیرم آخر تماس هم گفت امیدوارم خدا زندگی خوب و بچه های خوب بهت بده و کرونا نگیری :|:))

 


شیرینی هم از اون دسته از چیزها بود که از ترس کرونا نخریدیم و چون برای بچه ها خیلی مهم بود که سر سفره هفت سین حتما شیرینی داشته باشیم نون پنجره ای درست کردن.دیروز هم که من طبق معمول بالا شیفت بودم دیدم دارم از بوی سرخ کردنی خفه میشم.بعد از ناهار بود.صداشون کردم و پرسیدم چیکار می کنین این بوی چیه میگن دوباره داریم نون پنجره ای درست می کنیم:)

 

 


این قرنطینه خانگی برای من که خیلی خوب بوده.بچه ها و همسر همش تو خونه هستن و همه کارا به خوبی پیش میره:)))

همسر روی بچه ها حساسه برای همین اگر من صبح شیفت باشم خودش پا میشه صبحونه آماده می کنه و صداشون می کنه. برای منم آماده می کنه و صدام می کنه.چایی و هر چی هم بخوام میاره.

همکارم می گفت ما تو این مدت همش داریم با هم دعوا می کنیم.ولی من انصافا برام بد نبوده تازه خیلی هم خوش گذشته:)

 

ولی شرایط کارمون این چند روزه خیلی بد بود.خدا رو شکر امروز بهتر شده.کاش دیگه اون صد گیگ تمدید نشه یا مشترک ها چیزی از حجم شون باقی نمونده باشه که ایشالا سرعت هم برگرده و همه چیز برگرده به حالت عادی.

امروز توجه کردم  دیدم چقدر تند حرف می زنم با مردم.واقعا عصبی شده بودم تو این چند روزه حالا که آروم تر شده تازه به خودم اومدم و سعی کردم خیلی خوب و مهربون باشم:)


دیروز که شیفتای این هفته رو گذاشته بودن نزدیک بود بال در بیارم. همه ی روزا شیفتام ساعتاش کم شده بود و صبح بود مثلا امروز شیفت 5 ساعته صبح داشتم :) ولی صبح که دوباره اومدم محض احتیاط چک کنم دیدم دیگه شیفتا رو بار نمی کنه.برای بقیه هم باز نمی کرد و وقتی سوال کردم متوجه شدم عصرم و همون ساعت قبل :|شیفت صبح برای همه خیلی قرب داره مخصوصا من که دیگه کله سحر بیدارم و هرکار می کنم خوابم نمی بره.

 

صبح قبل از اینکه متوجه بشم عصرم داشتم صبحونه می خوردم و آرام رو هم که جلو تلویزیون بود صدا کردم که بیاد صبحونه بخوره همسر میگه ولش کن سرکلاسه:|

کلاس مجازی رو خیلی دوست دارم و خوشم اومده کاش کلا مدرسه بچه ها مجازی میشد من یکی که خیلی خوشحال می شدم ولی مامان می گه نه بچه باید بره مدرسه:)

 

دیروز با یه آقایی صحبت می کردم اول تماس گفت مهربانو عرض ادب و شب تون بخیر و شروع کرد آخر تماس هم گفت انشاالله لطف خدای کوروش شامل حالتون بشه :) اولا که اینقدر مورد لطف ملت قرار می گیریم که این طور آدما خیلی تو ذهن می مونن و از طرفی هم طرز حرف زدنش خیلی باحال و خاص بود:))

 


سیزده بدر با توجه به اینکه شهر ما کامل قرنطینه بود نتونستیم بریم روستا (روستا که میریم اطراف خونه ی ما خونه یا موجود زنده ای نیست که ویروس انتقال بده یا بهش انتقال بدیم.)راه های شهرستان ها و روستا ها هم کامل بسته بود.

داداش ها دوتاییشون باغچه ی خونه بابابزرگ رو مرتب کردن و چقدر درخت و گل محمدی و سبزی اینا کاشتن و ما هم سیزده بدر رو اوجا سپری کردیم :)خدا رحمت کنه بابابزرگ و مامان بزرگ رو چقدرررر جاشون خالی بود:(

 

با اینکه وضعیت من تغییری نکرده ولی چون تو این مدت همه تو خونه بودن و مدام مشغول خوردن فکر می کنم اضافه وزن پیدا کردم.

چند وقت پیش که دفترچه سلامت آرام رو باید می بردم پزشک تایید کنه گفتن خودتون هم باید چک بشین.قد و وزن منم گرفت.ورنم رو گفت از سال پیش بیشتر شده ولی هنوز خوبه مشکلی ندارم ولی از اون موقع تا حالا حساس تر شدم.آزمایش هم برام نوشت و تو اسفند رفتم آزمایشگاه و آزمایش هم دادم ولی بعد دیگه قرنطینه شدید شد و نرفتم جواب آزمایشم رو بگیرم.

به همسر می گفتم امسال عزممو جزم کردم که خیلی به ورزش اهمیت بدم اونم مثل همیشه دوباره شروع کرده که آره خیلی خوبه ورزش و اگر مریض بشی آرزوته ورزش کنی ولی نمی تونی.(یوقتایی که خیلی می خواد منو تحریک کنه ورزش کنم شروع می کنه به این حرفا)خیلی حرصم می گیره از حرفش ولی درست میگه:) یه دوستی داشتم که همسرش دیگه خیلی به ورزش اهمیت می داد و یه بار که رفته بودن مسافرت مجبورش کرده بود تو پارک 50 تا دراز نشست بزنه تا ببرتش خرید:))

همسر من خوبه دیگه اینطوری نیست و خودش هم زیاد تخصصی ورزش نمی کنه ولی خوب همون هفته ای یکبار رو وقت میذاره تو خونه هم تو وقت های آزادش بیکار نمی شینه نرمش می کنه و کلا عادت داره به تحرک زیادتو این مدت هم همش با بچه ها فوتبال بازی می کرد تو خونه و بچه ها هم خیلی دوست داشتن.موقعیت خوبی بود خیلی:)

گفته بودن از فردا باید برن سرکار ولی خوشبختانه دوباره تماس گرفتن و گفتن اجازه ندارن و نباید برن:))

به جاش من امروز دوشیفت بودم:|


آرام و فاطمه دارن درس می خونن منم نشستم نزدیک شون و دارم کتاب می خونم. آرام میگه کتاب نخون. میگم چرا؟! تو که داری درس می خونی منم اینطوری مشغولم. میگه نه من درس می خونم ولی تو کتاب نخون میگم پس چیکار کنم؟ میگه بشین مارو نگاه کن:|:)

 

جدیدا تا جلو روش کتاب باز می کنم شروع می کنه به غر زدن

 

 


همکارا داشتن در مورد وزیر محترم صحبت می کردن و من توجهی نکردم و نخوندم کامل. بعد که دیدم همه دارن می خندن دقت کردم دیدم مثل اینکه یه برچسب جدید اضافه کردن با عنوان "پست های جناب وزیر". خنده داره واقعا. برچسب مالی داریم، سرعت و لینک و نت و داریم آخرش هم اینو اضافه کردن که آمار بگیرن نطق ایشون چقدر تاثیر داره تو افزایش تماس ها.یکی از مورد هایی که جدیدا ایشون اعلام فرمودن سرعت 16 برای همه سرویس ها بوده که حتی اونایی هم که خودشون سرعت 16 رو خریدن نمی تونن و اکثرا دریافت نمی کنن بقیه رو چجوری یا با چه پهنای باندی قول داده و میخواد ساپورت کنه دیگه خودش می دونه فقط

 

این چند روزه حال خوبی ندارم سرفه و بی حالی و خستگیکاش این روزا هر چه زودتر تموم بشن

اینجا بستن راه ها تا 22 فروردین دوباره تمدید شده و باز نمی تونیم بریم روستا:(


بچه ها هر دوشون از چند ماه پیش مدام می گفتن چشم مون تخته رو نمی بینه تو کلاس و من چون با عینک داشتن شون مخالف بودم نبردم شون پیش دکتر:|

به آبجی گفته بودن و آبجی هم اصرار که ببرشون که اذیت نشن سرکلاس.سری اول که رفتیم پیش دکتر گفت تا یک ماه از گوشی و تبلت اینا استفاده نکنن و دوباره بیارینشون.مجدد که رفتیم مشخص شد واقعا چشم شون مشکل داره وباید براشون عینک بگیریم.البته ناگفته نماند که خیلی هم مراعات نکردن و همش تو تبلت یا گوشی بودن ولی مثل اینکه چاره ای نبود دیگه.همسر هم اصرار اصرار که زودتر بگیریم که اذیت نشن.بالاخره بعد از مدت ها دو روز پیش رفتیم براشون عینک گرفتیم ولی بهشون تاکید کردم فقط موقع مطالعه و تلویزیون دیدن و استفاده از گوشی یا تبلت استفاده کنن

چون خودم و همسرم عینک داریم از عینک داشتن بچه ها متنفرم :( اگر چه چیز دور از ذهنی هم نبود اصلااا:|

 

 


دیروز اینجا طوفان شدید و گردو خاک شد و بعد هم یکم بارون اومد. تو کانال هواشناسی خوندم که ییلاقات طوفان شدیدتر داشتن.من همین جمعه چند تا درخت تازه کاشته بودم فکر کنم با این طوفان مثل دفعه پیش همشون از ریشه در اومدن:|تو سطح شهر هم خیلی از درختای خیلی بزرگ شکسته بودن.حیف:(

 

دیروز اول شیفتم یهو لینک قطع شد.کابل اینا رو چک کردم مشکلی نداشت.همسر هم هنوز نیومده بود که بره کابل های تلفن بیرون ساختمون رو چک کنه. با نت گوشی هم نمی تونیم برای دورکاری وصل بشیم.با مرضیه تماس گرفتم گفت بچه ها مرخصی هستن و نمی تونم بهت مرخصی بدم.شرکت هم که تو این شرایط بسته س. شکر خدا بعد از یه خورده ور رفتن با کابل ها درستش کردم و تو ساعت شیفت مشکلی نداشتم:)

فاطمه می گفت امروز به خاطر لینک خیلی حرص خوردی مامان، چند سال پیر شدی :) گفتم نه قربونت برم. نمیشد هم مجبور بودن بهم مرخصی بدن:)))

 


شنبه ی هفته پیش مرضیه بهم پیام داد که دوشنبه ها 4 تا 6 عصرت خالیه و تو اون ساعت باید یه نفرو بذاریم اگر می تونی تو وایسا.گفتم باشه و دوشنبه هفته پیش وایسادم. تو فایل شیفت نذاشتن دیگه همین طوری گفته بود.این هفته دوشنبه اصلا یادم نبود که عصر هم شیفت دارم.عصر که همسر اومد گفتم حالا که راه ها باز شدن بیا بریم روستا به اون درخت های جدیدی که کاشتیم یه سری بزنیم.با خیال راحت رفتیم و از رود خونه و بارون وفضای عالی بهاریش لذت بردیم و فرداش یادم اومد که من دوشنبه عصر شیفت داشتم و کسر کار می خورم.به مرضی پیام دادم و گفتم بهش. تا گفتم گفت خاک عالم کسر کار می خوری.کسر کار تو شرکت ما قانونش اینه که دوبرابر ساعت کسری برات می زنن و خیلی زور داره.مرضیه همون روز یه چند ساعت قبلش متن های فایل های قطعی مراکز رو برام فرستاده بود که بخونم و براش بفرستم چون خارج از ساعت کاری بود دیگه گفت اون دو ساعت رو مرخصی بزنم تایید میشه و شد خدا رو شکر:)

 

از شنبه دیگه مغازه ها می تونستن باز کنن و داداش هم مغازه ش رو باز کرده بود.پریشب داشتیم از جلو مغازه ش رد می شدیم مثل همیشه من و بچه ها دست ت دادیم براش. دیدیم داره بال بال میزنه که وایسین.اومد پیشمون و برای بچه ها دو تا روسری خشگل آورد و گفت وای چقدر راسته که دل به دل راه داره همین چند دقیقه پیش تو مغازه دوستم اینا رو دیدم و خوشم اومد و برای بچه ها برداشتم:)

 

قبلا شنیده بودم یا خونده بودم که مثلا به مناسبت تولد نوزاد درخت می کارن و بعدا بهش میگن این درخت توئه.خیلی کار خوبیه به نظرم. چند روز پیش هم که داشتم یه کتاب می خوندم این موضوع تو اون داستان هم بود.چقدر خوب بود اگر مثلا منم یه درخت داشتم که الان 33 سال داشت.چه درختی بود واقعااا.حیف! کاش به جای قربونی گوسفند برای هر بچه ای که به دنیا می اومد درخت می کاشتن.از بچه هام هم که دیگه گذشت ولی برای بچه های بعدی :| یا انشاالله نوه ها این کارو می کنم حتما.خیییلی حس خوبی داره.

 

دیروز دوباره مشکل پیج باز کردن داشتیم و مشترکا بیچاره مون کردن.به ارشدها میگیم فایل بذارین بابا دیوونه شدیم. میگن نمیشه پارسال که برای مشکل سرعت فایل گذاشته بودیم یکی از مشترک ها ارسال کردن برای رسانه های بیگانه و پخش شده و خیلی برامون دردسر درست شده.فایل ها رو فقط برای قطعی کامل یه مرکز میذارن:( من آخرش نفهمیدم اصل اینه که مشکل مردم رفع بشه یا نه منظور فقط اینه که کسی ندونه مشکل وجود داره؟! ولی از این مملکت تو هیچ موردی انتظاری بیش از این نمیره 

 

 

 


جدیدا این فکر خیلی ذهنمو به خودش مشغول کرده که مثلا تو 50 سالگی که دیگه بچه ها بزرگ شدن و خیلی هم بزرگ شدن چیکار می کنم.

بچه ها از الان تقریبا مستقل هستن.نوجوان هستن و دیگه خیلی دوست ندارن مثل بچه ها باهاشون رفتار بشه. از طرفی من رفتار و مشغولیت های ذهنی بچه های هم سن اونا رو می بینم بیشتر بچه ها رو درک می کنم و شاید خیلی وقتا می ترسم.

با اینکه هر دو تاشون دخترن ولی خیلی با هم فرق دارن.آرام عادت داره کوچکترین چیز و حتی بی اهمیت ترین چیزا رو برای ما تعریف کنه ولی فاطمه دقیقا عکسشه و حتی گاهی به آرام میگه دیگه این چیزا رو نباید برای مامان بابا تعریف کنی و با اینکه ما مدام می گیم اتفاقا بهتره که همه چیز رو برای پدر مادرت بگی تا دوستات یا افراد دیگه که خیلی صلاح تون رو نمی خوان و براشون مهم هم نیست.ولی هر چی هم بگیم هر دوتاشون همون طوری هستن که بودن.تغییری نمی کنن.

تو دوران دانشجویی یه دوستی داشتم که کوچکترین چیزها رو برای مامانش تعریف می کرد.تفاوت سنیش هم با مامان باباش خیلی زیاد بود.تا جایی که ما باباشو می دیدیم فکر می کردیم پدر بزرگشه.خیلی برام جالب بود.دیگه دوستی نداشتم که مثل اون باشه.بارها برای بچه ها خاطرات اون روزا رو تعریف می کنم و می خوام ترغیب شون کنم که این طوری باشن ولی نمی دونم چجوریه که انگار شخصیت شون یه چیز از پیش تعریف شده س و حرفام خیلی تاثیری نداره.شایدم رفتار ما طوری بوده که اینطوری ساخته بشن

خیلی وقتا که از خاطرات دوستام برای بچه ها تعریف می کنم بیشتر به این نتیجه می رسم که من تقریبا همیشه دوستای خیلی خوبی داشتم و تو جمع دوستان شاید من ار همه بدتر بودم.ولی این همیشه مدنظرم بود و سمت آدمایی که به نظرم آدمای خوب و درستی نمیومدن نمی رفتم.ولی بچه های خودمو می بینم به این چیرها دقت نمی کنن.گاهی میگم مثلا من از فلان دوستتون خیلی خوشم نمیاد و رابطه تون رو باهاش خیلی صمیمی نکنین ولی اونا جوابای خودشونو دارن مثلا میگن ما فقط در روز شاید اونو چند دقیقه بیشتر نمی بینیم ولی چیزهایی که ازش تعریف می کنن مشخصه که تو همون زمان شاید کم تاثیر بیشتری روشون داشته تا مثلا یه دوست خوبی که حتی تمام ساعت مدرسه رو پیشش میشینن

 

50 سالگیم رو تصور می کنم که بچه ها حتی اگر ازدواج هم نکرده باشن دیگه زندگی مستقل خودشون رو دارن و دلم می گیره.


 

"در هر زبان زیباترین واژه "آری"ست و سودمندترین کلمه "شکیبایی".

 

-شور ذهن

 

من همیشه یه برخورد خیلی غیر منطقی با قضیه ی همجنسگرایی داشتم.ولی تو کتاب شور ذهن فروید خیلی خوب بهش پرداخته مثلا یه جایی میگه بعضی از مردان اصلا نمی تونن زن ها رو تحمل بکنن و هر چی هم سعی می کنن نتیجه ی عکس می گیرن و اونایی که مقید به دین هستند و زندگی سالمی دارن بعضا دچار بیماری های عصبی و روحی روانی میشن و یه جا میگه چی میشد اگر جامعه(جامعه ی اون موقع) این رو می پذیرفت.

در این مورد من همیشه نظرم این بود که اصلا طبیعت نروماده ست و یه جورایی از همجنسگراها نفرت و شاید ترس داشتم.

ولی الان که دارم فکر می کنم می بینم حتی تو خود طبیعت هم گاهی اختلال وجود داره مثلا دو جنسی ها.

یادمه دوران دبیرستان مامان یکی از دوستام می خواست یه کاری رو برای دو نفر که دوجنسی بودن انجام بده و من اون موقع اون دو نفر رو تو خونه اونا دیدم و دیدم که چقدرر زجر می کشن.یادمه اون دو نفر ظاهر مرد داشتن ولی زن بودن. یکی شون حتی مامان هم شده بود.اون که مامان شده بود ظاهر کاملا مردونه داشت در حدی که من فکر می کردم دارن سر به سرم میذارن.خیلی خیلی زندگی تلخی داشتن و حتی خانواده هاشون طردشون کرده بودن

شاید همجنسگراها هم همین طور بوده و واقعا زجر می کشیدن از این تفاوت ناپسند خودشون. وگرنه چرا بیان خودشون رو از لذت طبیعی و مورد تایید جامعه محروم کنن؟!.


بعضی روزا اتفاقای ناخوشایند پشت سرهم اتفاق میفتن.مثلا امروز که رفته بودیم بیرون تو فروشگاه در یخچال رو که باز کردم دستم به یه چیزی گرفت برید و یهو دیدم داره خون میاد ازش.بعد هم اومدم از کنار قفسه رد شم یکی از کنارم رد شد و دستم خورد به گوشه قفسه که لبه تیز داشت.وقتی هم می رفتیم اون طرف خیابون وسط خیابون وایساده بودیم تا رد شیم یه موتورسوار هول کرد نزدیک بود بزنه بهمون:|

همه اینا به کناررر ظهر قرمه سبزی گذاشتم وخوابیدم . با صدای زنگ در همسر از خواب بیدار شدم که متاسفانه کار از کار گذشته بود و بوی سوختگی شدید خونه رو برداشته بود.لعنتخودم خودمو چشم زدم :)


دخترا دیشب اینا رفتن روستا.من مخالف بودم ولی آبجی گفت کار دارم اگر میشه بیان که نی نی تنها نمونه.همسر هم گفت گناه دارن دوست دارن برن و این مدت تو قرنطینه و کلاس مجازی اذیت شدن و دیگه اجازه دادیم برن.البته کلاساشون که به همون روال قبل هست و همه ی کتاباشونو با خودشون بردن.دیروز مدام سروصدا می کردن و جیغ شون خونه رو برداشته بود الان که نیستن واقعا جاشون خالیه و دلم تنگشونه.گاهی هم از سکوت زیاد میزنه به سرم.گاهی فکر می کنم از پایین یه صدایی میاد لاگوت می کنم و میرم نگا می کنم و برمی گردم و دوباره یه مدت بعد همین اتفاق تکرار میشه. حالا قدر بچه ها رو بیشتر می دونم:)))

 

 

عادل سنجش مکالمه هامونو گذاشته بود تو آفیس.چک کردم از همه ی اون 12-13 تا مکالمه بیشترشون 100درصد اوکی بودم.عادل اسمش امیر رضاس.یکبار که رفته بودم شرکت داشت حرف میزد بهش گفتم چقدر صدات آشناست.گفت همه بهم میگن صدات شبیه عادل فردوسی پوره گفتم وای آره راست میگی خیلی شبیه و از اون موقع شد عادل :) 

یه چیزی که در مورد من وجود داره اینه که همیشه بیشتر با آقایون رابطه ی خوبی دارم تا خانوما.خانوما همیشه حس های بدشون نسبت بهم بیشتر بوده و همین باعث شده همیشه با آقایون راحت تر باشم.البته تو فضای مجازی برعکس بوده همیشه خانوما عزیزتر بودن:))

 

 

همسر دیشب گفته بود هوس قرمه سبزی کرده.حالا که شیفت مختصر و مفید امروزم تموم شد برم یه قرمه سبزی خوشمزه درست کنم:)

 

 

 

 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها